مات و مبهوت
چشمانم را می بندم "در جنگل" خاطراتم باران می بارد
جهان همچون گورستانی بزرگ است . انسان به خاک سپرده میشود و ارزوهایش بر باد
صورتم را بر خاک می گذارم و در حالی که در خاک نفس میکشم بر مزارم اشک میریزم
مات مبهوت به اسمان خیره میشوم که ستارگانش روحم را همراهی می کنند
و در بوی خاکی زمین غرق میشوم
عاقبت روزی سکو ت مرا خواهد شکست
خیره به گردش ابرها شده ام که ما هم روزی از هم دور خواهیم شد
...............................................................................
گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟
و ان چنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا ز دستم نرود
ناز چشم تو" که به قدر مژه بر هم زدنی "
شنبه 21 شهریور 1388 - 9:04:54 AM